من بنده آن روی که دیدن نگذارند


دیوانه زلفی که کشیدن نگذارند

از تشنگیم شعله زنان سینه و از دور


شربت بنماید و چشیدن نگذارند

چون زیستنی نیستم، ار بینم و ار نی


ای دوست، چه وقت است که دیدن نگذارند؟

صد دیده و دل منتظر تیر تو، فریاد


کش با من بیچاره رسیدن نگذارند

یارب، چه عذابی ست برین مرغ گرفتار؟


بسمل نپسندند و پریدن نگذارند

گفتم سخنی بشنوم و جان دهم اکنون


محروم بمیرم، چو شنیدن نگذارند؟

صد چاک شده سینه و صد پاره شده دل


این بی خبران جامه دریدن نگذارند

امروز صبا از جگرم بوی گرفته ست


زنهار کزان سوش وزیدن نگذارند

صد خار جفا خورد ز هجران تو خسرو


آه، ار گلی از روی تو چیدن نگذارند